رمان تنفر شیرین پارت 1

Dynamite · 18:53 1402/06/10

فن فیک تنفر شیرین،پارت 1،با حضور اعضا(سعی کردیم همه شون باشن)،نقش اصلی جونگ کوک و یه دختره به اسم الینا،لطفاً حمایت کنید با لایک و کامنت و دنبال کردن:)

*از زبان الینا*

باید انتقام میگرفتم.برام سخت نبود کسی که باعث ورشکستگی بابام و سکته ش شد الان باید تقاص پس میداد.بخاطر اون،بابای من الان اون سر دنیا تو بیمارستان با هزینه های بالا بود و من طاقت دوریشو نداشتم.هیچ کدوممون نداشتیم.هر طور شده ازش انتقام میگیرم.اون باعث تلخ شدن زندگی واسه ما،به خصوص من و خواهرم شده بود و فکر میکرد خیلی زرنگه.پلیسا دربه در دنبال بابام هستن و اون که در واقع مقصر اصلی همه چیزه،صاف صاف داره تو خیابونا راه میره.بهت نشون میدم زندگی تلخ یعنی چی آقای جئون.

من کیم الینا هستم که با خواهر بزرگم زندگی میکنم.خواهری که فقط 2 سال ازم بزرگتره.خواهرم کیم سلینا نام داره که باید بگم ما خیلی رابطه ی دوستانه و صمیمانه ای با هم داریم.جوری که اگه کسی ندونه که سلینا دو سال ازم بزرگتره،فکر میکنه دوقلوهای ناهمسان هستیم.سلینا و پسرعموم تنها کسایی هستن که برام موندن.مادرم همراه پدرم برای درمان عوارضی که سکته های عصبی بهش منتقل کرده بود به کانادا رفته بود.دکتری رو بهمون معرفی کرده بودن که میگفتن کارش خیلی درسته و مطبش در کانادا هستش و اونجا ساکنه و غیر از اونجا جای دیگه ای نمیشه به راحتی پیداش کرد.چون از این دکترایی بود که دائماً در پرواز برای کنفرانس های مختلف بود و به سختی میشد گیرش آورد.از وقتی هم که عموم و زن عموم فوت کرده بودن،پسرعموم با ما زندگی میکرد و مثل برادرمون و رفیق صمیمیمون بود.وقتی پدر و مادرمون به کانادا رفتن،من و سلینا و البته پسرعموم مجبور بودیم در کره بمونیم.چون من سال آخر دانشگاهم بود و پسرعموم و سلینا هم سرکار میرفتن و نمیتونستن کشور رو ترک کنن چون نمیتونستن مرخصی طولانی مدت بگیرن.من چند ترمی رو جهشی خونده بودم و تونسته بودم که به سال آخر دانشگاهم برسم.سلینا در یک کمپانی مد و لباس،طراح و ایده پرداز اصلی بود.حقوق بدی هم بهش نمیدادن.من و سلینا و پسرعموم که اسمش هوسوک بود و ما بهش میگفتیم هوپی(چون با اسم جی-هوپ شناخته میشد و کارش امید دادن بود،بهش هوپی میگفتیم همینطور که از اسمش پیداست)،هممون کار میکردیم و هزینه ی زندگمیون رو درمیاوردیم و یکم هم برای پدر و مادرمون میفرستادیم واسه ی هزینه های بیمارستان بابام.خداروشکر این سقفی که بالاسرمون داشتیم،تنها چیزی بود که اون جئون لعنتی نتونست ازمون بگیره و بالا بکشه.ما هر کدوم کار خودمون رو داشتیم ولی من چون از هوسوک و سلینا کوچیکتر بودم و دانشجو بودم و کلی درس داشتم،تو همون دانشگاه یه کار کوچیکی برای خودم جور کرده بودم که حداقل منم یه پولی دربیارم.رئیس دانشگاه و استاد ها معتقد بودن که من خیلی باهوشم و برای همین چند تا کلاس واسه ی تدریس برای من جور کرده بودن.فقط یک ماه مونده بود که دانشگاهم کلاً تموم بشه و من بتونم شروع به عملی کردن نقشه هام برای انتقام بکنم.با حقوقی که درمیاوردم و نمرات بالا و توانایی ها و مهارت هایی که داشتم و بلد بودم،کار من واسه استخدام شدن توی اون شرکت لعنتی که یه زمانی واسه ی ما بود و حالا آقای جئون بالا کشیده بودش،راحت شده بود.بالاخره این یک ماه رو به اتمام بود و فقط 2 روز تا آخر ماه مونده بود.

من زودتر از همه رسیدم خونه و از اونجایی که امشب میخواستم با سلینا و هوپی در مورد 2 روز دیگه حرف بزنم،تصمیم گرفتم غذا درست کنم و کمی خونه رو تا اومدن اون دوتا مرتب کنم و برنامه ی حرف ها و کارهایی که میخوام انجام بدم و برای اونها توضیح بدم رو بچینم و اوکییشون کنم.انتقام فقط خواسته ی من نبود بلکه سلینا و هوپی هم تو فکر انتقام بودن چون بالاخره هوپی از بچگی با ما بزرگ شده بود و من و سلینا هم خیلی ناراحت بودیم از اینکه اینجوری خانواده مون بهم ریخت.اول که من نقشه ریختم و تصمیم گرفتم اینکار رو انجام بدم،سلینا و هوپ مانعم شدن و قانع نمیشدن ولی با کمی گول زدن و اصرار های زیاد،اونا فهمیدن من واسه انجام این کار و فریب دادن همچینا هم بد نیستم.

بعد از اینکه خونه رو تمیز کردم و غذا رو هم آماده کردم،نشستم رو مبل تا یکم خستگی درکنم.بعد از 5 دقیقه سلینا و هوپی با هم اومدن خونه.

*سلینا : سلام الینا،واییی چه بوی خوبی میاد.چه شاهکاری کردی!!خسته نباشیی!!!

*هوپی : واییییی،آره چه بویییی میاد،خیلی گشنمه!!!

*الینا : سلامت کو هوپی؟

*هوپی : ببخشید سلام قربان،با اینکه تو از من کوچیکتری ولی خوب بلدی کاری کنی ازت حساب ببرما الینا!!

*الینا : خب دیگه!!بیایین غذا رو بخورین که من باهاتون حرف دارم و تا دو روز دیگه سر ماه هستش و من باید برم سرکارم!

*سلینا : چه زود آخر ماه شد.

*الینا(آهی کشید و گفت) : آره دقیقاً!!

 

بعد از اینکه شام رو خوردیم،سه تایی رفتیم نشستیم رو کاناپه که داخل پذیرایی روبه روی تلوزیون بود و من نقشه م رو براشون گفتم و اونا ازم و نقشه چیدنم تعریف کردن و گفتن که مراقب باش.

*الینا : فردا میرم کارهای مصاحبه م رو انجام بدم،مدارکمم میبرم.خوشبختانه دانشگاه برای استخدام شدنم پارتیم شده و کار خیلی آسون شده.قراره بشم منشی اول رئیس شرکت.

*سلینا : فکر میکنی بتونی بهشون نفوذ کنی و فریبشون بدی؟

*هوپی : آره بابا،الینارو دست کم گرفتی؟

*الینا(با خنده) : آره میتونم!

*هوپی : فقط مطمئن باشم حواست هست؟

*الینا : آره،از پسش برمیام.

 

بعد از اینکه حرف زدنمون تموم شد،رفتم و مسواکمو زدم و خوابیدم.فردا روز مهمی بود.آلارم گوشیمو روی ساعت 6:00 صبح تنظیم کردم و خوابیدم.

 

لطفاً حمایت کنین،امیدوارم خوشتون اومده باشه،لایک و کامنت هم برامون بزارید.فعلاً چون پارت اول بود شرطی نمیزاریم ولی در صورتی پارت های بعدی رو میزاریم که بازدیدا زیاد بشه و لایک بشه.