رمان شروعی تازه P1

Dynamite · 20:43 1402/07/15

مقدمه:"زندگی سخته،خیلی هم سخته،همیشه غیرقابل پیش بینی و غیرقابل تصور.اتفاقی که باعث شد من سخت بشم ولی ارزششو نداشت که زندگی با یه امتحان بزرگ و غیرقابل جبران این درس رو بهم بده.این اتفاق باعث بسته شدن در های مغز و قلبم رو به هرکس و هرچیز شد."

*از زبان سارا*

حس تنهایی خیلی سخت بود.نمیخواستم اینطوری به زندگیم ادامه بدم.باید هر چی زودتر خودم رو پیدا میکردم.باید به دانشگاه برمیگشتم.همه ی دوستام نگرانم بودن.این زندگی اصلاً روی خوشی بهم نشون نمیداد.درست وقتی که داشتم به خوشبختی واقعی می رسیدم،اتفاقی افتاد که باعث سیر شدن من از زندگی شد.میخواستم به زندگیم پایان بدم ولی سالی مانع من شد.درسته،سالی تنها کسی بود ک برام مونده بود.دوستی که از خواهر بهم نزدیکتره و وقتی تنها برادرمو از دست دادم شدم تنها و آخرین کسم.همش کابوس اون روز لعنتی جلوی چشممه.بعد از گذشت 3 ماه باز هم اون تصاویر و اتفاقات برام کاملاً واضحن.خسته شدم از تحمل کابوسام،خسته شدم از تحمل سوزش های ناتموم چشم هام.این بود زندگی؟زندگی کثیف تر و خائن تر اون چیزیه که انتظارشو داری.اول ازت امتحان میگیره بعد بهت درس میده.دقیقاً در لحظه ای که انتظارشو نداری،همه چیزتو ازت میگیره.بعد از اون اتفاق تلخ،سالی تنهام نذاشت و از وقتی از بیمارستان مرخص شدم،با اون زندگی میکنم.یک ماه و نیمی میشد که دانشگاه بعد از وقفه ی کوتاه یک ماهه ای که داشت شروع شده بود ولی من روحیه ی برگشت به دانشگاه رو نداشتم.موسیقی شده بود همه ی زندگی من.دائم پشت پیانو نشستن و آهنگ های غمگین رو نواختن یا دست گرفتن گیتار و نواختنش به مدت کوتاه و بعد اشک ریختن مداوم.روتین زندگیم همین بود.حتی دیگه حال اینکه برم تو استودیوی کوچیکم تو گاراژ هم نداشتم چون علاوه بر بی حوصلگیم،یاد و خاطره های برادرم برام زنده میشد.هرگوشه ی این خونه ی لعنتی که به نظر من زندان شکنجه آوری بود که پر بود از خاطره های تلخ و شیرینی که قلب من رو به درد میاورد رو نگاه میکردم قلب پاره پاره میشد و بی اختیار اشکام جاری میشدن.مدام خودم رو در اتاقم حبس میکردم و با چشمای بسته یا چشمان خیره به دفتری که داخلش یا در حال رمان نوشتن بودم یا در حال نوشتن نت جدید،روزام سپری میشد.سالی حال خرابمو میدید.دلش نمیخواست اینطوری ادامه بدم.سالی بهم کمک کرد.بخاطر من دانشگاه هم نمیرفت.من و سالی از 4 سالگی همبازی و رفیق هم بودیم و تحمل این روزا برای سالی هم سخت بود چون وقت زیادی رو کنار من و خانوادم بود.

-سالی : بسه دیگه دختر،تا کی میخوای زانوی غم بغل بگیری؟

-سارا : تا همیشه!

-سالی : بیخیال تو حتی جسدشون هم ندیدی،میتونی امیدوار باشی.

-سارا : بیخیال سالی،امیدی وجود نداره،اگه قرار بود به قول تو معجزه ای اتفاق افتاده باشه تو این 3 ماه مشخص میشد.

-سالی : چرا فکر اینو نمیکنی که تو زنده موندی؟

-سارا : حتماً اینم یه بخش دیگه ی مقام عذاب زندگی واسه ی من هستش.خسته شدم از این وضعیت.

-سالی : ببین سارا،اگر یک درصد واقعاً خانوده ت مرده باشن،اونا دوست ندارن تو تا ابد اینجوری بمونی.تو باید به زندگیت ادامه بدی.

-سارا : این زندگی رو بدون هیچ کدومشون نمیخوام.

-سالی : بیخود کردی،بسه دیگه،فردا با هم میریم دانشگاه.تیانا میگفت تو این یک ماه و خورده ای استادا کلی درس دادن.میدونی که اونا شوخی ندارن.

-سارا : برام مهم نیست.

-سالی : ولی برای من مهمه.دختر جون انقدر حالت خرابه که کلاً عقلتو از دست دادی.

-سارا : هیچی برام مهم نیست سالی.

-سالی : ولی برای من مهمه.سارا تو جای خواهر نداشته مو پر کردی.من نمیزارم خواهرم آسیبی ببینه.منم از اتفاقی که برات افتاده خیلی ناراحتم.این اتفاق فقط برای تو نیفتاده بلکه برای منم افتاده.مثل اینکه یادت رفته من چقدر خاله تارا رو دوست داشتم.

-سارا(با بغض) : همیشه بهم میگفت تو رو اندازه ی من دوست داره،منم همیشه بهش اعتراض میکردم که مثلاً من عزیزدردانه ت هستم به من بیشتر اهمیت بده،اونم میگفت حسادت نکن دخترکم.

-سالی : خواهش میکنم انقدر خودتو اذیت نکن عزیزدلم.پاشو بریم خرید کنیم برای شروع دانشگاهمون از فردا.

-سارا : نه نمیام.

-سالی : با من لجبازی نکنااا،پاشو ببینم.

-سارا : باشه باشه بلند شدم.

 

به زور از جام بلند شدم و یه ست تماماً مشکی پوشیدم(اسلاید 1).

با سالی رفتیم بیرون و پاساژ های زیادی رو دیدیم.بعد از 3 ماه از خونه بیرون اومده بودم و همه چیز برام غریب بود.دلتنگ بودم.هوای سئول و کوچه خیابوناش دلتنگ ترم میکرد.سالی به زور منو برد و برام یونیفرم رو گرفت(اسلاید 2)

-سالی : خوبه؟اندازت هستا ولی یکم گشاده،از بس که سوء تغذیه گرفتی بچه!

-سارا : خوبه باز حداقل رنگش مشکیه!

-سالی : اصلاً قفلی زدی رو مشکی!

 

با سالی برگشتیم خونه و شب یه نودل با دستپخت سالی،زوری زوری خوردم و رفتیم خوابیدیم.سالی سر ساعت 7:00 صبح منو بیدار کرد.