رمان تنفر شیرین پارت 3

Dynamite · 13:22 1402/08/12

فن فیک تنفر شیرین،پارت 2،با حضور اعضا(سعی کردیم همه شون باشن)،نقش اصلی جونگ کوک و یه دختره به اسم الینا،لطفاً حمایت کنید،با لایک و کامنت و دنبال کردن

آنچه گذشت:   -الینا به شرکت و با استقبال شدید کارکنان و رؤسای شرکت مواجه شد و...-

*از زبان الینا*

برگشتم پشتم و دیدم با دیدن هیوجین سرجام میخکوب شدم.هیوجین در واقع مدتی پیش از من خواستگاری کرده بود ولی من بخاطر شرایطم و نداشتن علاقه ی چندانی بهش،درخواستش رو رد کرده بودم.مدتی رو از کره دور بوده و بعد 2 سالی دوباره میدیدمش.

-هیوجین : الینا،تو اینجا چیکار میکنی؟

-الینا : هیوجین،اتفاقاً این سؤال منه.کی برگشتین به کره؟

-هیوجین : یه دو سالی هست.پدرم از قدیم تو این شرکت کار میکنه و منم به واسطه ی اون اینجا استخدام شدم.تو چه خبر؟اینجا چیکار میکنی؟

-الینا : من اینجا کار میکنم.امروز اولین روز کاریمه.

-هیوجین : اوو،که اینطور،چقدر عالی.پس همکاریم.

-الینا : آره مثل اینکه.جلسه ی امروزو شرکت میکنی؟

-هیوجین : کدومو؟

-الینا : جلسه ایه که من ترتیب دادم برای آشناییتون با من طرز عملکردم از این به بعد در شرکت.

-هیوجین : چه خوب.راستی،موافقی امشب دعوتمو قبول کنی و به یه رستورانی بیایی که راحت حرف بزنیم؟چون میدونی که تو محیط کاری نمیشه.

-الینا : آره،حتما،تمام سعیمو میکنم،من فعلا باید برم،پس تو جلسه ی امروز میبینمت.فعلاً.

-هیوجین : مراقب خودت باش.میبینمت.

-الینا : باشه حتماً فعلاً.

 

بعد از اینکه هیوجین رفت،پشت در اتاق جونگ کوک ایستادم.دستمو برای در زدن بالا گرفتم ولی تردید داشتم.چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم و بالاخره در زدم.صدای جونگ کوک اومد که بفرماییدی گفت.در رو باز کردم و رفتم داخل.

-جونگ کوک : خوش اومدین خانم کیم.بفرمایید بشینید.

-الینا : ممنون.

-جونگ کوک : خب همونطور که خدمتتون عرض کردم،پرونده ها و تمامی مدارک لازم در اتاقتون چیده شدن.از اونجایی که شما دست راست بنده هستین،به نوعی در غیاب من حکم جانشینم رو دارید و دستورات شما،دستورات من هم هستم.پس در جلسه ی امروز این نکته رو حتماً باید گوشزد کنیم.شما چه ساعتی رو برای جلسه ی امروز اوکی هستین؟

-الینا : به نظرم ساعت 3:30 باشه بهتره.همه وقت نهارشون رو گذروندن و حواس کافی برای دقت و تمرکز روی موضوعات اصلی شرکت دارن.

-جونگ کوک : بله درسته،حق با شماست.

-الینا : آقای جئون با اجازتون پس من برم برای جلسه ی 3:30 آماده بشم.

-جونگ کوک : بله فقط یه لحظه،برای مهمونی ساعت 6:00 تشریف میارید دیگه درسته؟

-الینا : کدوم مهمونی؟

-جونگ کوک : ساعت 6:00 غروب امروز،یه مهمونی برای جانشینی بنده که دیگه رسما شرکت به دست من سپرده میشه،به دست پدرم قراره برگزار بشه که کل کارمندای این شرکت قراره داخلش شرکت کنن بجز اونایی که حتما مشکلی دارن.پس میبینمتون.

-الینا : اطمینان نمیدم ولی سعیمو میکنم.فعلاً من برم.با اجازه.

-جونگ کوک : بله ، فقط خواستین برید اتاق جلسه،منتظرم باشید با هم بریم.

-الینا : اگر یادم موند چشم.

از اتاقش اومدم بیرون.احساس تنفرم نسبت به این خانواده غیرقابل وصف بود.به سمت اتاق خودم رفتم و در رو بستم و به در تکیه دادم.چشمامو بستم و سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم.با خودم گفتم:«این که تقصیری نداره،تنفر من واسه پدرشه،اما حیف که انتقام کاری که پدرش کرده رو باید از اون بگیرم.»

دعا دعا میکردم که با وجود هیوجین،نقشه هام خراب نشه چون پیش بینی وجود اون رو نکرده بودم.بعد از کمی افکار پرت و پلا،رفتم پشت میز نشستم و برگه ای برداشتم و شروع به نوشتن متن سخنرانی جلسه ی امروزم کردم و بعد لیستی از کل وظایف شرکت تهیه کردم و بلند شدم رفتم سراغ اسامی کارکنان شرکت.از اونجایی که جئون گفته بود تمام پرونده ها از دو دهه پیش در کمد اتاقم گذاشته شده،سمت کمد رفتم و پرونده هارو درآوردم.اسم پدر هیوجین رو دیدم که بازنشسته شده و به جاش پسرش که هیوجین باشه اومده سرکارش در حالی که حقوق بازنشستیشو هم دریافت میکنه.من تصمیم داشتم این هلدینگ(یا همون شرکت)رو دوباره تبدیل به همون شرکت و هلدینگی کنم که در زمان پدرم بود.به نظرم اون زمان موفق تر بود.وقتی داشتم پرونده ها رو بررسی می کردم،متوجه شدم که وقتی شرکت به دست جئون افتاد،نزدیک 20 نفر از کارکنان پدرم،اخراج شدن.بعد از اینکه اسم همرو درآوردم،تصمیم گرفتم برم بیرون و با عملکرد شرکت و کارکنان الانش بیشتر بیشتر آشنا شم.ساعت نزدیکای 12:30 بود و من بعد از مرتب کردن میزم و جا دادن برگه های موردنیازم واسه جلسه،داخل یکی از کشوهام،از اتاقم رفتم بیرون و رفتم طبقه ی پایین.تنها فایده ی که اون جئون لعنتی واسه این شرکت،این بود که ایده های پدرم رو عملی کرده بود و تا یه جایی گسترش داده بود.اون در واقع ایده های پدرمو دزدیده بود اما نتونسته بود به خوبی پیاده سازیشون کنه.حالا که اومده بودم به شرکت پدرم که در واقع الان باید یا برای من و یا برای سلینا میبود،تصمیم داشتم خیلی چیزارو عوض کنم.طبقه ی پایین،محل سفارشات و نمایش برندها بود که همه با هم ترکیب شده بودن و دسته بندی نشده بودن که به نظرم اصلاً کار درستی نبود.با این کار مشتری گیج میشد.یکی از چیزایی که به نظرم باید عوض میشد همین بود.با راهنماها آشنا شدم و کمی از اوضاع شرکت ازشون پرسیدم.بعد به طبقه ی دوم که اتاق معاونین و کارشناسان،طراحان،اتاق های پرو،اتاق های جلسه ها و قرارداد هاو... رو شامل میشد رفتم.بعد از چرخیدن و مطلع شدن کمی از کارکرد این طبقه،ساعت رو دیدم که 1:30 هست.تصمیم گرفتم برم کافه ی شرکت و یه چیزی بخورم چون وقت نهار بود.رفتم اتاقم و گوشی و کیف دستیمو برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون و درش رو قفل کردم.سمت کافه رفتم و نشستم روی آخرین صندلی کافه و بغل پنجره.چون اشتها نداشتم،فقط یه قهوه سفارش دادم و با گوشیم مشغول شدم.بعد از اینکه قهوه م رو آوردن،گوشی رو کنار گذلاشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم.هوا گرفته بود و برام قابل حدس بود که ممکنه به زودی بارون بباره.منم که بدم نمیومد و مشکلی نداشتم چون عاشق هوای ابری و بارونی بودم.یاد خاطرات بچگیم،کنار پدرومادرم،سلینا و هوپی افتادم.اشکام راه خوشونو پیدا کردن و من نتونستم جلوشون رو بگیره پس با اشک های روی گونه ام و چشمای خیسم،به بیرون پنجره و آسمون ابری خیره شدم.تو افکار خودم بودم که دستی روی شونه م گذاشته شد...

 {عکس اسلایدر،عکس پارک بوگوم در نقش هیوجین هستش}