رمان تنفر شیرین پارت 4

Dynamite · 16:11 1402/08/26

فن فیک تنفر شیرین،پارت 2،با حضور اعضا(سعی کردیم همه شون باشن)،نقش اصلی جونگ کوک و یه دختره به اسم الینا،لطفاً حمایت کنید،با لایک و کامنت و دنبال کردن

آنچه گذشت:          -الینا برای کمی استراحت به کافه میره که یهو...-

*از زبان جونگ کوک*

این دختری که قرار بود بشه منشی اول و به نوعی جانشینم،خیلی خاص بود.من آدمی بودم که به سختی کسی به دلم مینشست.حالا این دختر چطوری هنوز یه روز هم از اومدنش نگذشته،انقدر برای چشمام مرکز توجه شده بود؟ حس میکردم که این دختره،الینا،مقل بقیه عقده ای نیست.بعد از اینکه الینا از اتاقم رفت،به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم.خدایا،من چم شده؟ همین موقع موبایلم زنگ خورد.تهیونگ بود.

-جونگ کوک : الو،سلام،چطوری داداش؟

-تهیونگ : از وقتی رئیس شرکت شدی تحویل نمیگیری!چه خبره؟

-جونگ کوک : زهرمار،میدونی که سرم چقدر شلوغه،اگه درک داشته باشی

-تهیونگ : خب بابا،بکش پایین فیتیله رو،میخواستم ببینم امشب واقعاً خیلی ضایع نیست که منم بیام؟

-جونگ کوک : وایییی تهیونگ،چند بار بگم؟ به چه زبونی بگم؟ کره ای حالیت نمیشه؟

-تهیونگ : نه درست بگو ببینم،بیام یا نه؟

-جونگ کوک : تهیونگ،جمع میکنی خودتو میایی فهمیدی؟الانم باید برم،خدافظ

-تهیونگ(با خنده) : برو گمشو اصلاً

 

بعد از اینکه گوشیو قطع کردم،رفتم سراغ برنامه های مهمونی امشب.کارای عمارت و تزیین عمارت،میزپذیرایی و تدارکات شام رو هماهنگ کردم.ساعت شده بود 1:30.خسته و کوفته،بلند شدم و رفتم سمت کافه ی شرکت.هوا خیلی قشنگ شده بود.انگار بارون قشنگی در راه بود.منم که نه تنها مخالف این اتفاق نبودم،بلکه برای رخ دادنش لحظه شماری می کردم.وارد کافه که شدم،دختری آشنا رو دیدم.حسم میگفت که اون دختره،الیناس.اشتباه هم نمیکردم.خودش بود.رفتم و دیدم که سرش رو به پنجره تکیه داده و انگار در حال اشک ریختن بود.یعنی چه چیزی باعث ناراحتی الینا شده بود؟رفتم سمتش و دستم رو روی شونه ش گذاشتم و او با تعجب و ناباوری برگشت سمتم.

*از زبان الینا*

برگشتم و دیدم جونگ کوکه.برام عجیب بود.

-جونگ کوک : خانم کیم،شما حالتون خوبه؟

-الینا : بله،من خوبم.

 

و دوباره با همون چهره ی سردم،برگشتم سمت پنجره و به همون وضعیت منتها بدون گریه،برگشتم.

-جونگ کوک : مطمئنید حالتون خوبه؟

-الینا : بله.

-جونگ کوک : بسیار خوب.میتونم اینجا بشینم؟

-الینا : بله،حتماً.

 

سکوتی بینمون برقرار بود تا وقتی که گارسون اومد و جونگ کوک از طرف من هم غذایی سفارش داد ولی من چون غرق در افکارم بودم،متوجه ی این موضوع نشدم.تو فکر بودم و سکوتی که بود رو دوست داشتم.با آهنگ ملایم و غمگین پیانویی که در کافه در حال پخش بود،آرامش خوبی داشتم.تو فکر و خیالات خودم بودم و جونگ کوک هم مزاحمتی برام ایجاد نمی کرد تا وقتی که گوشیم زنگ خورد.